دست نوشته های محمد بیگدلی

نوشته هایی از ذهن پریشان من

نوشته هایی از ذهن پریشان من

وبلاگ ساده و بی آلایش من
که هر وقت حسش باشه هر چی ک تو ذهن داغونم هست رو روی تارهای وب بنمایش میزاره./.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۴:۱۳ مادر

۰۲:۰۸۲۶
ارديبهشت
غزل شماره 3029 : مولوی : دیوان شمس : غزلیات :: مرجع:گنجور

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

محمد بیگدلی
۰۰:۲۵۲۷
فروردين

امروز بلخره به اصرار سجاد و لطف لپتاپ ایمان بعد از مدت ها سختی (!) خریدمش. 8526339 

ایشالا سفارش کارا باش بیاد، تا جبران کنه..

محمد بیگدلی
۱۸:۴۱۲۳
فروردين

محمدم یا رب مرا
در یاب همچون مصطفی

دوری ز تو خارم نمود 
از هر کسی زارم نمود

از هر که بیزارم نمود
از بس که آزارم نمود

دیگر ندارم یارکی
همچون زمان کودکی

ای آنکه در فوق فلک
یا در زمین تنها و تک

حال غم انگیز مرا
میبینی از آن سرسرا

قلبم ز یادت دور شد
چشمم ز رویت کور شد

تنها و تنهایم کنون
شرم دارم در درون

روزی به عاشق پیشگی
همچون زمان بچگی

بر تو نظاره میشدیم
همچون ستاره میشدیم

هیچ و هیچ و هیچ و هیچ
اعمال همه در گیر و پیچ

دنبال دنیا و ددی
دنبال هر فسق و بدی

اما تو ستارم شدی
شاید که غفارم شدی

در دست خود گشتم اسیر
با حال خود دستم بگیر

یا رب گناهانم ببخش
بگذار ما را روی رخش

تا سوی تو آییم باز
در پیش تو گوییم راز

هر چند که آگَه بر دلی
لیکن بگوید بیگدلی

دور از همه شوخی و راز
میخاهمت از دیر باز

محمدم یا رب مرا
دریاب همچون مصطفی.


محمد بیگدلی
۰۱:۳۲۰۵
آذر

  اطرافمان مشتی خزنده که راه به راه پوست می اندازند

و

  حقارتشان را در تصور تخریب ما زنده میکنند

  اینجا کسی نمانده که حتا شکایتی کند

  هیچ کس بزرگ نیست هیچ چیز عمیق نیست

  هیچ کداممان مهم نیستیم دیگر

  تنها سکوت سطحیه خاک گرفته ی حجم این کتاب هاست که 

زنـــده  است

محمد بیگدلی
۱۶:۱۰۲۳
آبان

امروز ک عاشورا بود با بچه ها رفتیم بیرون ، بدش واسه برگشت دیگه اتوبوسی ب خابگا نبود، رفتیم ی تاکسی بگیریم. سوار تاکسی شدیم و سر بحث باز شد، یارو مهندس برقِ اِلک بود، ی ماشینی دیدیم بنز بودش فک کنم، 

گفتش : اینو میبینید؟ حتا تو خابتونم آرزوشو نکنید ، خب اینو میبینی( اشاره به پراید) 10 سال دیگه شاید بش برسی ، اینیکی رو میبینی ؟ (اشاره به پارس) این 15 سال دیگه!

ماها: هاهاهاها (خنده)

بحث چرتیَن پرتیآ، ادامه پیدا کرد تا اینکه رسید ب جایی ک گف یه داستان کوتاهی نوشته به اسم "بزا مهندس شم" بدش خلاصه ش رو گف ک تو ادامه مطلب مینویسمش .

محمد بیگدلی
۰۱:۰۴۲۳
آبان

تاجری 

حسینه راه انداخت

ابتدا 

آتش به عاشورا کشید

و من ا... توفیق.

محمد بیگدلی
۱۵:۳۲۱۴
مهر

تو سمت و سموت چین و کشور اژدها، چن وختی بود یه اژدهائه اومده بود، داشت همه چیو داغون میکرد.

یه دلیر مرد صفدر قهار، خودش رو آماده کرد ک بره اژدها رو بکشه. قهرمان پنبه ای قصه ما رف اژدها رو بکشه اما نتونس. برگش تو دهاتشون و یه کلاس اژدها کشی زد. از قضا شاگرداش ابتدا باید آزمون ورودی "اژدها کشون" میدادن تا جواز شرکت در کلاس ها رو کسب کنن. یه سری شاگردا ک میتونستن کلاس ها رو تا مقاطع بالا ادامه بدن، بعد از فارغلی میرفتن خودشون کلاس اژدها کشی میزدن.!. :|

الآن چندین ساله ک کلاسای اژدها کشی برگزار میشه و دیگه از آزمون ورودی اژدها کشون خبری هم نیس امـــــا هنوزم اژدها زنده س و ملت رو جزغاله میکنه :|

    - - هیچ شباهتی هم بین اژدها کشی با کـــار در صنعت تو دانشگاهای کیشورمون نیس .

 - - منبع : یک دوست خوب 

محمد بیگدلی
۱۵:۴۴۰۳
مهر

چن وخ پیش یه جایی بودم داشتن خونشون رو تعمیر میکردن. یه بنایی آورده بودن ک آدم خیلی جاافتاده و میانسال و رو فرمی بود. یه بحثی در مورد اینکه خوبی گم نمیشه مطرح شد. اون آقا بناهه شروع کرد یه خاطره ای گف:

چند سال پیش بود ک تازه بنزین ها رو کپنی(کارتی) کرده بودن. اونموقه بنزین با اینکه قیمتش 100 تومن بود اما مثه طلا شده بود. یه روز داشتم تو خیابون با همین پیکانم میرفتم دیدم یکی با یه حالت ملتمسانه ای داره 4لیتری زرد رو تکون میده و طلب بنزین میکنه. گفتم بزار برم بش بنزین بدم. پیاده شدم رفتم پیشش گفتم بد موقه بنزین تموم کردی :)) گف آره الان بیشتر از 2 ساعته ک اینجا وایسادم و بنزین میخام اما هر کی میبینه دبه(!) دستمه سرعتشو بیشتر میکنه. بش گف: تو ک نیسان داری و بنزین میخوره همیشه یه 4 لیتری درش رو کیپ کن بزار تو ماشینت. خطر و سختیش کمتر از اینه ک از این مردم بنزین بخای. اینجوری دیگه کارت گیر نمیشه.

بناهه گف رفتم 4 لیترش رو از باکم پر کردم و دادم بش گفم بریز تو باکت. تا طرف رفتش باکش رو پر کنه بدون هیچ حرف اضافه ای سوار ماشینم شدم و رفتم.

محمد بیگدلی
۱۷:۰۳۲۳
شهریور

،، بیست سال کامل پیش من در چنین روزی بدنیا اومدم (72/06/23) و از اینکه پام رو به این دنیا گذاشتم اینقد ناراحت بودم ک اصأ با همه قهر کرده بودم :| طوری ک گریه هم نمیکردم و ساکت تو بغل خودم جمع شده بودم! تا اینکه پرستاره منو اینقد زد ک صدام در بیاد و بیشتر متوجه این دنیا بشم. که حتا وقتی قهری و نمیخای تو این دنیا باشی ، میزننت تا بمونی( چقد خشن :| )

این اجباره. دیگه هر جور بخای در این مورد بام بحث کنی  و هرچقدم حرفه ای باشی(!) من قبول نمیکنم که تو این یک مورد اختیار هست. این یکی دیگه اجبار بود، که من پام به این دنیا باز بشه. 

 ,, هر چقد به مخم فشار میاد ،

 یادم نمیاد،

 که خاسته باشم،

پام به دنیا بیاد...  ،،

محمد بیگدلی
۰۱:۲۳۱۷
شهریور

یه زمانی تو زمانای قدیم زیاد میخوندم، هر از چندگاهی هم مینوشتم! داستان زیر رو چندین دفه نوشتم! الآن هم میخام از اول بنویسمش :) هر دفه هم متنش اندکی متفاوت میشه. اما ایده یکیه. ینی کلا ایده ش تو ذهنمه. فک میکنم ایده شو از یه جا دزدیدم. شاید هم واقعا مال خودم باشه. در هر صورت بعد از این مقدمه بیهوده، میریم سراغ اصل مطلب(!) .

::خدا،بندگانش،گل::

یه زمانی تو زمانای قدیم! در یک شب تاریک، خدا تمام بنده هاش رو جم کرد توی یک بیابون بی آب و علف. اونجا اونقدر تاریک بود که چشم، چشم رو نمیدید و هیچکسی نمیتونست اطرافیانش رو ببینه. خدا به همه بنده هاش یک لیوان آب و یک دونه‎ی گل داد و به بنده هاش گف که : ازتون میخام این گل رو بکارید، اگر همه شما اینکار رو بکنید، فردا این بیابون به یک گلستان بزرگ و زیبا تبدیل میشه.

محمد بیگدلی