دست نوشته های محمد بیگدلی

نوشته هایی از ذهن پریشان من

نوشته هایی از ذهن پریشان من

وبلاگ ساده و بی آلایش من
که هر وقت حسش باشه هر چی ک تو ذهن داغونم هست رو روی تارهای وب بنمایش میزاره./.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۴:۱۳ مادر

۱۲ مطلب با موضوع «عمومی :: پاکنویس» ثبت شده است

۰۵:۳۸۲۲
آبان

این 500مین و آخرین، عکس همایش بزرگ کارآفرینی مدرن هست که توسط دوربین قوی یاشار نصابیان گرفته شد! (خیلی خوب شدش!)

ممنون از همه، مخصوصا آرش توکلی ، یاشار نصابیان ، امین شاه نظری و تمام عزیزانی که جدا با جون و دل برای برگزاری این همایش کمکمون کردن. جدا ممنون./

محمد بیگدلی
۰۵:۲۱۲۲
آبان

گزارش همایش بزرگ کارآفرینی مدرن : 
دور دوم همایش بزرگ کارآفرینی مدرن 20 آبان 94 با حضور مهندس بنی هاشمی در تالار شهید آوینی دانشگاه اصفهان برگزار شد. این همایش به دو بخش تقسیم میشود. بخش اول در حدود 2 ساعت سخنران برنامه از زندگی، تجربیات و سختی های زندگی خودش میگوید. سپس یک استراحت کوتاه به همراه پذیرایی و بخش دوم که پرسش و پاسخ جمعی است. 

این همایش که در تالار 185 نفری شهید آوینی دانشگاه اصفهان برگزار شد، بیشتر از 200 نفر مخاطب پرشور و پرانرژی را به تالار کشانده بود و تمام مخاطبین با شور شعفی که داشتند تالار را پر از انرژی مثبت کرده بودند. 


ادامه متن و تصاویر در ادامه مطلب

محمد بیگدلی
۱۸:۲۰۲۴
شهریور

سلام. 

امروز 24مه! یه روز بعد از تولدم! 

من 23 شهریور به دنیا اومدم. فک کنم دو سالِ که تولدمُ میام تو وبلاگ میگم. امسال تولدم که شد، یهو یاد وبلاگم افتادم که خیلی وقته بهش سر نمیزنم. 

میدونی چیه؟! خونه خوبِ خوبِ! باورت نمیشه! من هر موقه میرم دانشگاه کلا مُخَم از کار میفته. این از اسرار خابگاس. به همین باتری خراب لپتاپم قسم. کلا خلاقیت و قدرت تولید محتوا و تفکر درست و حسابی آدم تو خابگاه ازش گرفته میشه. عامل اصلیش رو هم من اطاق کوچیکی میدونم که توش گیر میفتیم. 

لطفا سکوت کن! خودم خیلی بیشتر از تو گفتم که اینا بهونه س و آدم میتونه بره بیرون و شاد باشه و معاشرت کنه و خیلیا بودن که از تو همین خابگاه ها ترکوندن... باشه باشه. اونا خوب. توأم خوب. اما اونا اونان و مام ماییم. ینی ببین تو این سه سال من این قضیه رو با تمام وجودم درک کردم که تو خابگاه آدم نابود میشه. حوصله اضافه حرف زدنم ندارم پس پایه باش و بخاطر تولدم ازم قبول کن. ممنون./

امسال خیلی تغییر کردم. اینو کاملا حس میکنم. حس میکنم که آره کم کم دارم بزرگتر میشم. اینم دقیقا میتونه یه حس خوب به همراه یه حس بد باشه. چونکه بزرگتر شدن به خودی خود خوب نیست. امسال تغییرات زیادی کردم. احتمالا بزودی هم با شروع ترم تغییراتم بیشتر بشه. امسال بیشتر از هر چیزی فهمدیم که یادگیری و کسب تجربه مهمترین اصلی هست که توی این دوران از زندگیم باید روش تمرکز کنم. امسال بیشتر از همیشه فهمیدم که یادگیری خیلی مهمتر از پول در آوردن و کسب در آمد هست. امسال تایپمم خیلی سریعتر از قبل شده ! خلاصه اینکه امسال از خودم راضیم. 

فقط یه چیزی منو خیلی میترسونه. اونم اینکه رحیم استرلینگ با نوزده سال سن داره تو تیم اول انگلیس توپ میزنه و گرونترین بازیکنِ تیمشه! یه چیز دیگه هم خیلی دلگرمم میکنه! میلیتو تازه تو 30 سالگی بود که شکوفا شد! اونم طوری شکوفا شد که اروپا و دنیا رُ خیره به خودش کرد! خیلی خیلی بیشتر و بهتر از رحیم. راستی امسال 22سالم شد! همون شماره میلیتو. 

امسال جدی تر و با تغییرات مثبت تری میام به دنیا. 

تولدم مبارک.

محمد بیگدلی
۱۸:۱۲۰۶
اسفند

نکته : این مطلب کامل شده نگاره ای است که در فیسبوک گذاشته شده.

آخرین آخر هفته ای که گذشت ما سفری داشتیم به بوشهر. رفته بودیم که رفته باشیم. ایران باید به داشتن بوشهر ببالد و بوشهر به داشتن انرژی، دریا و مردمان دریا دل. 

ما قبلا استارتاپ آخر هفته شرکت کرده بودیم، اما در بوشهر با اینکه خیلی از حرفها تکراری بود، داسنته های واقعی ما بیشتر شد. در سیستماتیکِ(اکوسیستم یا چرخه یا هر چی که بهش گفته میشه)  استارتاپی ایران اکثر افراد در حال مشاوره دادن مباحثی هستن که از روی کتابها خوانده اند و در واقع اتفاق بدی که سالیان است در دانشگاه به شکلی اسف بار میافتد، اینبار در استارتاپ ها در حال رخ دادن است...


محمد بیگدلی
۰۰:۱۱۰۹
دی

سلام.

دیروز آخرین روزی بود که توی نمایشگاه اتوکام بودیم. بعد از 5روز حضور پرفتوح ذهن دیجیتال! 

خیلی خوب بود. تجربه خوب تو نمایشگاه بودن، با دوستان خوب که برات اهمیت قائلن و براشون اهمیت زیادی قائلی. راستی به تشکر حسابی هم از تشکل برنامه نویسان و فولاد تکنیک که یهو خدا رسوندشون و این غرفه رو برای ما گرفتن. 

ما عالی بودیم تو نمایشگاه، مثه همیشه عالی بودیم. ما اونقدر جمعیت نمایشگاه رو با مخ پیچ و پک آموزشی سمت خودمون کشیده بودیم که نمایشگاه کج شده بود! کلا حس فوق العاده ای بودش.

فعلا هیچ عکس و تصویری از مراسم به دست من نرسیده، همش دست ایمانه! اما به محض اینکه بهشون برسم میزارمشون اینجا که یادگاری بمونن.

ممنون از همه، حتا شما دوست عزیز. 

محمد بیگدلی
۰۱:۲۳۰۴
مهر

امسال تولدم مثه سالهای پیش 23 شهریور بود! اما امسال با اینکه تو خونه یه تولد خوب و کوچولو داشتم نتونستم بیام این رخداد رو تو وبلاگم ثبت کنم.

یادمه سال پیش مطلبی نوشتم و از روز تولد و بزرگ شدن(بخوانید به مرگ طبیعی نزدیک شدن) میترسم. دلیل اینکه این روز اصلا درست تو ذهنم نبود مشغله های فراوان ذهنیم هست. واقعا اونقدر زیاد هستن که قدرت عمل رو از دستم گرفتن. البته من از این بابت راضی هستم و امیدوارم همیشه سرم اونقدری شلوغ باشه که روز تولدم اصلا یادم نمونه و متوجه گذر این زمانه بی رحم نشم. 

امیدوارم ذهن مشغولی های این چند وقتم هم موثر و مفید واقع بشه و بتونم به موفقیتی که در ذهنم میپرورونم برسم. توکل به خدا. 

خــــــــــدایا کمک.

ممنون./

محمد بیگدلی
۰۳:۰۹۲۷
مرداد

امشب که تو فرداییم دیگه! برنامه پایش، آقای هاشمی (نه رفسنجانیش رو) آورده بود. به عنوان کارآفرین. طرف 77 سالش بود. چنان از 6 سالگیش تعریف میکرد. انگار 71 ثانیه پیش بوده! 

اینکه آدم بخوبی زمان قدیم رو بیاد میاره به این دلیل میتونه باشه که سختی زیاد کشیده. اتفاقا همونطور که میگفت اونموقه پدرش از عرش به فرش اومده و ورشکست شده. واسه همین خوب ب یادش مونده بودش.

حالا کاری نداریم. امشب یه جمله گفت کلا مو ب تن سیخ کرد. یکی پرسیده بود چجوری بدون سرمایه دست به کار زد؟ قاطع برگشت گفت : "پول و سرمایه ندارید، وجـــود که دارید".

همین./

محمد بیگدلی
۱۲:۳۸۰۶
مرداد
اگر زیاد میترسی، اگر ناراحتی قلبی یا قبلی داری. اگر نسبت فامیلی داریم. این نوشته رو نخون. اصأ وبلاگ رو ببند. ممنون.
زمان : دیشب، یکشنه 5 و دوشنبه 6 مرداد یکهزاروسیصدونودوسه. ساعت: 7:30 الی 2بامداد.
مکان: قـــــــــــــــــــــــــــمـ
خونواده رفته بودن مسافرت. منم بخاطر کارهام مونده بودم خونه. واسه افطار خاله گف برم خونشون که تنها نباشم. وانت تو خونه مونده بود. منم وانت رو دوس دارم(داشتم). حدودیه ساعت قبل اذون جم و جور کردم که برم. سر پیچا ک سرعت کم میشد و دنده رو پایین میدادم ماشین به پت پت میفتاد. سر یکی از پیچ وسط خیابون خاموش کرد! با هزارتا سلام صلوات استارت میزدم. قیـــــــــژ قیــــــــژ.. 
_ اه لعنتی ..
قیــــژ قیــــــژ... 
_خُب ب سلامتی! ممد دس  فرمونتم خراب شده. حتما تقصیر توئه ک ب همچین مرگی افتاده. (صحبت با درونیاتم.)
باز رفتیم جلو تر  تا اینکه سر یه پیچ خاموش شد ودیگه روشن نشد. 1 ساعتی روش استارت زدم هیج تأثیری نداشت. شماره خونه خاله هم نداشتم. به این فکر میکردم که چجوری شماره رو جور کنم که مامانبزرگ زنگ زد که ممد شام رو بیا اینجا و کلااینجا بمون تا خونواده برگردن. (ینی مهربونیش و زمانشناسیش عالی بود :> ) گفتم که کار دارم و نمیتونم بیام اما شماره خونه خاله چنده حالا ؟!(اون وسط چ سوالیه آخه)! شماره رو گرفتم، زنگیدم. شوهر خاله برای نجات یه چن لیتر بنزین آورد، ریختم تو باکش، راه افتاد. رسوندم به خونشون. افطار و گپ و گفت و ... . _خُب من میرم دیگه.. شوهر خاله تا پمپ بنزین همراهی کرد که هم یه موقه بنزین کم نیاد وسط راه بمونم هم مطمئن شه. (جدا دمش گرم.)
10 لیتر بنزین آزاد ریختم تو حلق وانت(کسایی که وانت سوار شدن میدونن 10 لیتر آزاد ریختن تو وانت ینی چی!) دیگه برگشتیم خلاصه. شوهر خاله هم که مطمئن شد سیستم حله رفت خونه. تو راه دنده 4 که میومد زور میزد. دور موتور رو میکشید پایین. حس میکردم بنزین درست نمیرسه. باز سر یه پیچ خاموش کرد. استارت، استارت، استارت... نوپ! خبری نبود. استارت، استارت، استـــــــــــــــارت گـــــــــاز، روشن شد. گفتم دیگه سرعت کم نمیکنم. اومدم تا 500 متری خونه، خو دیگه تو کوچه موچه سر پیچ نمیشه کم کرد سرعت رو! یه دقه سرعت کم شد، خاموش شد که دیگه روشن نشه. حدود نیم ساعت هر چی دعا و قران بلد بودمُ دور کردم. اما روشن نشد.
رفتم بقالیه (ساعت یک شب) حاجی بیا یه هُلی یه حرکتی بزن ببینیم چی میشه. هـــُــُــُـل، اســــتارت، تِـــِــپ تِــــِــپ ... روشن نشد. واسه اینکه مسیر سمت خونه سربالایی بود اونوری هُل میدادیم. خلاصه یه 300متری هم ما دورش کردیم. اما روشن نشد. ساعت یک و نیم شب هم کسی نبود اونجا یه کمکی بده. رفتم یه نگهبانی: شماره تمیر کاری کسی داری؟؟ 
اشاره به میزش میکنه: این هست! _خوبه؟ _کارتو راه میندازه.. _حساب کتابش چطوره؟ _کارتو راه میندازه.. _ :|
به نکمیر کاره زنگ زدم. گُفتم: حاجی اوضا ایجوریه، بیا یه 500 متری بکسولشم کنیم حله ها. به خونه برسه جنازه شم برسه حله. _نه حاجی میام راش میندازم. غمت نباشه. 
از اونور خاله زنگ زد: ممد کچایی پَ؟ _هیچی ماشین خراب شده. _عه؟  _آره دیگه :( _خُب الان میایم کمک _نبابا آخه الان چه کمکی از دستتون بر میاد؟!زنگ زدم تمیر کار. _الان کسی پیشت هس؟ _نَ، تنهام. _خُب پس میایم دیگه.
تمیر کار و خاله اینا با هم رسیدن. رفتیم سراغ ماشین. _تمیرکار: بروکاپوت رو بزن بالا  _ماشین: تَق  _من:برسونه خونه حله، تمیرم نشد بیخی باو..  _تمیرکار: نابا!! الان برات راش میندازم.. _من:ایشالا. 
یه فیوز و یه سوکت رو دید که آب شده!! _تمیرکار: اینا فرسایشین، براثر زمان خراب میشن. _من: حالا باس بزاره دقیقا امروز که من میخام برم بیرون خراب شه :|  _جمع: :))  _من :| 
دوتاش رو تویض کرد. _خُب یه استارت بزن. _ماشین: قیژ، ووُون وُوُن _من :| 
ماشینو خاموش کردم. _تمیرکار: :0 خودت خاموش کردی دیگه؟! _من: آره میخام باز امتحانش کنم. _تمیر کار: خودتم باورت نمیشه نه؟ _من: نه :> 
خلاصه یه 40 تومن واسه اون دو دیقه برید برامون. اونجام نمیشه  چیزی گف که! 
_من: حاجی نقد ندارم بریم عابر بگیریم؟ _شوهرخاله:نباو، من حساب میکنم فلن.  {چند دقیقه ای تعارفات رایج} سه چارتا بوق، خدافظی ... ساعت دو و نیم بامداد دوشنبه که دیگه تو فردا بودیم و دیروز نبودیم رسیدم خونه :( .
نتثجه اخلاقی: به وانت ها اعتماد نکنید. آنها را دوست ندارید. آنها سو استفاده میکنند./
پ.ن: تصویر مربوط به وانت سواستفاده گر مانیست و از گوگل یافت شده است.
محمد بیگدلی
۱۵:۳۲۱۴
مهر

تو سمت و سموت چین و کشور اژدها، چن وختی بود یه اژدهائه اومده بود، داشت همه چیو داغون میکرد.

یه دلیر مرد صفدر قهار، خودش رو آماده کرد ک بره اژدها رو بکشه. قهرمان پنبه ای قصه ما رف اژدها رو بکشه اما نتونس. برگش تو دهاتشون و یه کلاس اژدها کشی زد. از قضا شاگرداش ابتدا باید آزمون ورودی "اژدها کشون" میدادن تا جواز شرکت در کلاس ها رو کسب کنن. یه سری شاگردا ک میتونستن کلاس ها رو تا مقاطع بالا ادامه بدن، بعد از فارغلی میرفتن خودشون کلاس اژدها کشی میزدن.!. :|

الآن چندین ساله ک کلاسای اژدها کشی برگزار میشه و دیگه از آزمون ورودی اژدها کشون خبری هم نیس امـــــا هنوزم اژدها زنده س و ملت رو جزغاله میکنه :|

    - - هیچ شباهتی هم بین اژدها کشی با کـــار در صنعت تو دانشگاهای کیشورمون نیس .

 - - منبع : یک دوست خوب 

محمد بیگدلی
۱۵:۴۴۰۳
مهر

چن وخ پیش یه جایی بودم داشتن خونشون رو تعمیر میکردن. یه بنایی آورده بودن ک آدم خیلی جاافتاده و میانسال و رو فرمی بود. یه بحثی در مورد اینکه خوبی گم نمیشه مطرح شد. اون آقا بناهه شروع کرد یه خاطره ای گف:

چند سال پیش بود ک تازه بنزین ها رو کپنی(کارتی) کرده بودن. اونموقه بنزین با اینکه قیمتش 100 تومن بود اما مثه طلا شده بود. یه روز داشتم تو خیابون با همین پیکانم میرفتم دیدم یکی با یه حالت ملتمسانه ای داره 4لیتری زرد رو تکون میده و طلب بنزین میکنه. گفتم بزار برم بش بنزین بدم. پیاده شدم رفتم پیشش گفتم بد موقه بنزین تموم کردی :)) گف آره الان بیشتر از 2 ساعته ک اینجا وایسادم و بنزین میخام اما هر کی میبینه دبه(!) دستمه سرعتشو بیشتر میکنه. بش گف: تو ک نیسان داری و بنزین میخوره همیشه یه 4 لیتری درش رو کیپ کن بزار تو ماشینت. خطر و سختیش کمتر از اینه ک از این مردم بنزین بخای. اینجوری دیگه کارت گیر نمیشه.

بناهه گف رفتم 4 لیترش رو از باکم پر کردم و دادم بش گفم بریز تو باکت. تا طرف رفتش باکش رو پر کنه بدون هیچ حرف اضافه ای سوار ماشینم شدم و رفتم.

محمد بیگدلی