دست نوشته های محمد بیگدلی

نوشته هایی از ذهن پریشان من

نوشته هایی از ذهن پریشان من

وبلاگ ساده و بی آلایش من
که هر وقت حسش باشه هر چی ک تو ذهن داغونم هست رو روی تارهای وب بنمایش میزاره./.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۴:۱۳ مادر

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

۱۷:۰۳۲۳
شهریور

،، بیست سال کامل پیش من در چنین روزی بدنیا اومدم (72/06/23) و از اینکه پام رو به این دنیا گذاشتم اینقد ناراحت بودم ک اصأ با همه قهر کرده بودم :| طوری ک گریه هم نمیکردم و ساکت تو بغل خودم جمع شده بودم! تا اینکه پرستاره منو اینقد زد ک صدام در بیاد و بیشتر متوجه این دنیا بشم. که حتا وقتی قهری و نمیخای تو این دنیا باشی ، میزننت تا بمونی( چقد خشن :| )

این اجباره. دیگه هر جور بخای در این مورد بام بحث کنی  و هرچقدم حرفه ای باشی(!) من قبول نمیکنم که تو این یک مورد اختیار هست. این یکی دیگه اجبار بود، که من پام به این دنیا باز بشه. 

 ,, هر چقد به مخم فشار میاد ،

 یادم نمیاد،

 که خاسته باشم،

پام به دنیا بیاد...  ،،

محمد بیگدلی
۰۱:۲۳۱۷
شهریور

یه زمانی تو زمانای قدیم زیاد میخوندم، هر از چندگاهی هم مینوشتم! داستان زیر رو چندین دفه نوشتم! الآن هم میخام از اول بنویسمش :) هر دفه هم متنش اندکی متفاوت میشه. اما ایده یکیه. ینی کلا ایده ش تو ذهنمه. فک میکنم ایده شو از یه جا دزدیدم. شاید هم واقعا مال خودم باشه. در هر صورت بعد از این مقدمه بیهوده، میریم سراغ اصل مطلب(!) .

::خدا،بندگانش،گل::

یه زمانی تو زمانای قدیم! در یک شب تاریک، خدا تمام بنده هاش رو جم کرد توی یک بیابون بی آب و علف. اونجا اونقدر تاریک بود که چشم، چشم رو نمیدید و هیچکسی نمیتونست اطرافیانش رو ببینه. خدا به همه بنده هاش یک لیوان آب و یک دونه‎ی گل داد و به بنده هاش گف که : ازتون میخام این گل رو بکارید، اگر همه شما اینکار رو بکنید، فردا این بیابون به یک گلستان بزرگ و زیبا تبدیل میشه.

محمد بیگدلی