بزا مهندس شم
امروز ک عاشورا بود با بچه ها رفتیم بیرون ، بدش واسه برگشت دیگه اتوبوسی ب خابگا نبود، رفتیم ی تاکسی بگیریم. سوار تاکسی شدیم و سر بحث باز شد، یارو مهندس برقِ اِلک بود، ی ماشینی دیدیم بنز بودش فک کنم،
گفتش : اینو میبینید؟ حتا تو خابتونم آرزوشو نکنید ، خب اینو میبینی( اشاره به پراید) 10 سال دیگه شاید بش برسی ، اینیکی رو میبینی ؟ (اشاره به پارس) این 15 سال دیگه!
ماها: هاهاهاها (خنده)
بحث چرتیَن پرتیآ، ادامه پیدا کرد تا اینکه رسید ب جایی ک گف یه داستان کوتاهی نوشته به اسم "بزا مهندس شم" بدش خلاصه ش رو گف ک تو ادامه مطلب مینویسمش .
یه بچه ای بوده ، از بچه های فقیر روزگار ، سیسِ مایهش از مام مثکه بدتر بوده ، این همیشه چیزی ک از باباش میخاسته ، باباش بش میگفته حالا بدأ و الان پول ندارم و از این حرفا
بدش این بچه قصه، خیلی چیزا براش عقده میشه ، تصمیم میگیره بزرگ شه ، مهندس شه ، پولدار شه تا به بستنی هایی ک میخاسته برسه. از اون روز به بَد هر چی میخاسته ، پیش خودش میگفته بزا مهندس شم میگیرمش
بلخره به دست بی مرام روزگار این بچه أم بزرگ میشه و میره دانشگا و یه چیزایی میخونه و یه مهندسی درجه یک و توپی میگیره ، بدش میفته دنبال کار ، هِی این میدوییده ، هی کار میدوییده. تا اینکه آخر سر هم بهش کار نمیرسه.
با هزار زور و ضرت یه وام 3 میلیونی جور میکنه و میره مُک کل 3 میلیون رو سبزی میخره! بدش ک عدد جیبش ب صفر میرسه یادش میفته ک باس بند و ترازو و کاغذ و این بند و بساطا رو هم میخریده! اما پولی نبودش
با گاریش بلن میشه میره تو محله ها تا سبزی ها رو بفروشه . از شانس خوبش یه پیر زن سه پیچِ سیریشِ بد خلقی به عنوانِ اولین مشتریش میاد و میگه 1 کیلو سبزی بده. اینم به اندازه بیشتر از 1 کیلو سبزی میبنده و میبینه هیچی نداره ک سبزی ها رو باش جم کنه و بده دست پیرزن ، یادش میفته ک مدرک مهندسیش توی صندوق گاریه. با خودش میگه این مدرک ک بدرد ما نخورد، حداقل بزا اینجا بدردمون بخوره. سبزیا رو میپیچه لای مدرکشُ سبزیُ میده به پیرزن.
و من ا... توفیق.