سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تایید نظر حل معما میکرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد
این همه شعبده خویش که میکرد این جا
سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرد
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
محمدم یا رب مرا
در یاب همچون مصطفی
دوری ز تو خارم نمود
از هر کسی زارم نمود
از هر که بیزارم نمود
از بس که آزارم نمود
دیگر ندارم یارکی
همچون زمان کودکی
ای آنکه در فوق فلک
یا در زمین تنها و تک
حال غم انگیز مرا
میبینی از آن سرسرا
قلبم ز یادت دور شد
چشمم ز رویت کور شد
تنها و تنهایم کنون
شرم دارم در درون
روزی به عاشق پیشگی
همچون زمان بچگی
بر تو نظاره میشدیم
همچون ستاره میشدیم
هیچ و هیچ و هیچ و هیچ
اعمال همه در گیر و پیچ
دنبال دنیا و ددی
دنبال هر فسق و بدی
اما تو ستارم شدی
شاید که غفارم شدی
در دست خود گشتم اسیر
با حال خود دستم بگیر
یا رب گناهانم ببخش
بگذار ما را روی رخش
تا سوی تو آییم باز
در پیش تو گوییم راز
هر چند که آگَه بر دلی
لیکن بگوید بیگدلی
دور از همه شوخی و راز
میخاهمت از دیر باز
محمدم یا رب مرا
دریاب همچون مصطفی.