دست نوشته های محمد بیگدلی

نوشته هایی از ذهن پریشان من

نوشته هایی از ذهن پریشان من

وبلاگ ساده و بی آلایش من
که هر وقت حسش باشه هر چی ک تو ذهن داغونم هست رو روی تارهای وب بنمایش میزاره./.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۴:۱۳ مادر

۴ مطلب با موضوع «شعر!!!» ثبت شده است

۰۴:۱۳۲۲
آبان

.
.
.
حالِ خوبی ندارم مادر
دلتنگی هم که ماشه اش را نمی چکاند
خواهرم با شوهرش به تهران آمده
دل ام می خواهد خوششان کنم 
اما حال ِ خوشی در سفره ندارم 
تصمیم دارم فیلمی بازی کنم 
تا شاید دریکی از ماه های رمضان افطارت را
با بازپخشش از شبکه های استانی باز کنی
مادر من مومن نشدم 
ولی هر شب سجاده ای که برایم فرستادی را باز می کنم 
وقبل از فواره الکل یادت را تا می کنم
تو دلت می خواست من طلبه حاج سید علی اصغر شوم
و حالا 
من 
تنها یک 
غمگین 
شده ام
...
...
| سجاد افشاریان |

محمد بیگدلی
۱۶:۰۳۰۴
تیر


حافظ :غزل شماره 143 : گنجور

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

کو به تایید نظر حل معما می‌کرد

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست

و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد

بی دلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد

این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا

سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست

گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد

محمد بیگدلی
۰۲:۰۸۲۶
ارديبهشت
غزل شماره 3029 : مولوی : دیوان شمس : غزلیات :: مرجع:گنجور

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

محمد بیگدلی
۱۸:۴۱۲۳
فروردين

محمدم یا رب مرا
در یاب همچون مصطفی

دوری ز تو خارم نمود 
از هر کسی زارم نمود

از هر که بیزارم نمود
از بس که آزارم نمود

دیگر ندارم یارکی
همچون زمان کودکی

ای آنکه در فوق فلک
یا در زمین تنها و تک

حال غم انگیز مرا
میبینی از آن سرسرا

قلبم ز یادت دور شد
چشمم ز رویت کور شد

تنها و تنهایم کنون
شرم دارم در درون

روزی به عاشق پیشگی
همچون زمان بچگی

بر تو نظاره میشدیم
همچون ستاره میشدیم

هیچ و هیچ و هیچ و هیچ
اعمال همه در گیر و پیچ

دنبال دنیا و ددی
دنبال هر فسق و بدی

اما تو ستارم شدی
شاید که غفارم شدی

در دست خود گشتم اسیر
با حال خود دستم بگیر

یا رب گناهانم ببخش
بگذار ما را روی رخش

تا سوی تو آییم باز
در پیش تو گوییم راز

هر چند که آگَه بر دلی
لیکن بگوید بیگدلی

دور از همه شوخی و راز
میخاهمت از دیر باز

محمدم یا رب مرا
دریاب همچون مصطفی.


محمد بیگدلی