دست نوشته های محمد بیگدلی

نوشته هایی از ذهن پریشان من

نوشته هایی از ذهن پریشان من

وبلاگ ساده و بی آلایش من
که هر وقت حسش باشه هر چی ک تو ذهن داغونم هست رو روی تارهای وب بنمایش میزاره./.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۴:۱۳ مادر

۱۸:۱۲۰۶
اسفند

نکته : این مطلب کامل شده نگاره ای است که در فیسبوک گذاشته شده.

آخرین آخر هفته ای که گذشت ما سفری داشتیم به بوشهر. رفته بودیم که رفته باشیم. ایران باید به داشتن بوشهر ببالد و بوشهر به داشتن انرژی، دریا و مردمان دریا دل. 

ما قبلا استارتاپ آخر هفته شرکت کرده بودیم، اما در بوشهر با اینکه خیلی از حرفها تکراری بود، داسنته های واقعی ما بیشتر شد. در سیستماتیکِ(اکوسیستم یا چرخه یا هر چی که بهش گفته میشه)  استارتاپی ایران اکثر افراد در حال مشاوره دادن مباحثی هستن که از روی کتابها خوانده اند و در واقع اتفاق بدی که سالیان است در دانشگاه به شکلی اسف بار میافتد، اینبار در استارتاپ ها در حال رخ دادن است...


محمد بیگدلی
۰۱:۲۷۱۳
بهمن

دزد دریایی بودن، بهتر از استخدام توی نیروی دریاییه.

اینو تو بلاگ یه برنامه نویس مستقل خوندم.

از اینکه شرکتهای بزرگ استخدامش نکرده بودن، خوشحال بود!

محمد بیگدلی
۰۰:۳۳۰۹
دی
.
.
.
ما چاره ی ِ عالمیمُ و بیچاره ی ِ تو ..
مولانا
 _________________ 
 اصلن به تو افتاده مسیرم که بمیرم .. 
 "فاضل نظری"
 _________________ 
پیش چشم همه از خویش یلی ساخته ام
پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام
 "IDK"
محمد بیگدلی
۰۰:۱۱۰۹
دی

سلام.

دیروز آخرین روزی بود که توی نمایشگاه اتوکام بودیم. بعد از 5روز حضور پرفتوح ذهن دیجیتال! 

خیلی خوب بود. تجربه خوب تو نمایشگاه بودن، با دوستان خوب که برات اهمیت قائلن و براشون اهمیت زیادی قائلی. راستی به تشکر حسابی هم از تشکل برنامه نویسان و فولاد تکنیک که یهو خدا رسوندشون و این غرفه رو برای ما گرفتن. 

ما عالی بودیم تو نمایشگاه، مثه همیشه عالی بودیم. ما اونقدر جمعیت نمایشگاه رو با مخ پیچ و پک آموزشی سمت خودمون کشیده بودیم که نمایشگاه کج شده بود! کلا حس فوق العاده ای بودش.

فعلا هیچ عکس و تصویری از مراسم به دست من نرسیده، همش دست ایمانه! اما به محض اینکه بهشون برسم میزارمشون اینجا که یادگاری بمونن.

ممنون از همه، حتا شما دوست عزیز. 

محمد بیگدلی
۰۱:۲۳۰۴
مهر

امسال تولدم مثه سالهای پیش 23 شهریور بود! اما امسال با اینکه تو خونه یه تولد خوب و کوچولو داشتم نتونستم بیام این رخداد رو تو وبلاگم ثبت کنم.

یادمه سال پیش مطلبی نوشتم و از روز تولد و بزرگ شدن(بخوانید به مرگ طبیعی نزدیک شدن) میترسم. دلیل اینکه این روز اصلا درست تو ذهنم نبود مشغله های فراوان ذهنیم هست. واقعا اونقدر زیاد هستن که قدرت عمل رو از دستم گرفتن. البته من از این بابت راضی هستم و امیدوارم همیشه سرم اونقدری شلوغ باشه که روز تولدم اصلا یادم نمونه و متوجه گذر این زمانه بی رحم نشم. 

امیدوارم ذهن مشغولی های این چند وقتم هم موثر و مفید واقع بشه و بتونم به موفقیتی که در ذهنم میپرورونم برسم. توکل به خدا. 

خــــــــــدایا کمک.

ممنون./

محمد بیگدلی
۱۱:۰۸۰۸
شهریور

همین یکی دو تا پست قبلی بود که اومدم و گفتم ذهن دیجیتال 40کیلیویی شد. بچه مون اخیرن اشتهاش زیاد شده! مام ک مسول نگه داریش شدیم باید بش برسیم خلاصه. رفتم براش خوراک جور کردم خفن. طوری ک بچمون هر دو روز داره یه کیلو اضاف میکنه. ماشالا ماشالا ب این استعداد. خلاصه اینکه الان 42 کیلوش شده. ملت هم همینجور سرازیر شدن دیگه! راستی نکته جالب اینه که بچمون چیزی واسه عرضه کردن نداره :> هر کی بیاد میخوره به دیفال. باید واسه ملت هم خوراک خوبی فراهم کنم. توکل بخدا. 

محمد بیگدلی
۰۳:۰۹۲۷
مرداد

امشب که تو فرداییم دیگه! برنامه پایش، آقای هاشمی (نه رفسنجانیش رو) آورده بود. به عنوان کارآفرین. طرف 77 سالش بود. چنان از 6 سالگیش تعریف میکرد. انگار 71 ثانیه پیش بوده! 

اینکه آدم بخوبی زمان قدیم رو بیاد میاره به این دلیل میتونه باشه که سختی زیاد کشیده. اتفاقا همونطور که میگفت اونموقه پدرش از عرش به فرش اومده و ورشکست شده. واسه همین خوب ب یادش مونده بودش.

حالا کاری نداریم. امشب یه جمله گفت کلا مو ب تن سیخ کرد. یکی پرسیده بود چجوری بدون سرمایه دست به کار زد؟ قاطع برگشت گفت : "پول و سرمایه ندارید، وجـــود که دارید".

همین./

محمد بیگدلی
۰۱:۰۲۲۳
مرداد

حدود یک و نیم سال از شبی که تصمیم گرفتم اولین دامنه رو بخرم و ذهن دیجیتال رو که اونموقه تو ذهنم زندگی دیجیتال بود رو بسازم. الان بعد از گذشت یک و نیم سال در حالی که هیچوقت تمرکز زیادی روش نمیزاشتم، داره تعداد واقعی بازدیدکننده هاش به چهل هزارتا میرسه. فقط 42 تا بازدید مونده تا تکمیل شه. میدونم رقم زیادی نیست. بعضی سایتا آنلایناشون 40هزارتا هست چه برسه بعد از یک و نیم سال! اما مسله ای که هست اینه که 40 واسه من مهمه. پس اینجا مینویسمش تا ثبت شه.

محمد بیگدلی
۱۲:۳۸۰۶
مرداد
اگر زیاد میترسی، اگر ناراحتی قلبی یا قبلی داری. اگر نسبت فامیلی داریم. این نوشته رو نخون. اصأ وبلاگ رو ببند. ممنون.
زمان : دیشب، یکشنه 5 و دوشنبه 6 مرداد یکهزاروسیصدونودوسه. ساعت: 7:30 الی 2بامداد.
مکان: قـــــــــــــــــــــــــــمـ
خونواده رفته بودن مسافرت. منم بخاطر کارهام مونده بودم خونه. واسه افطار خاله گف برم خونشون که تنها نباشم. وانت تو خونه مونده بود. منم وانت رو دوس دارم(داشتم). حدودیه ساعت قبل اذون جم و جور کردم که برم. سر پیچا ک سرعت کم میشد و دنده رو پایین میدادم ماشین به پت پت میفتاد. سر یکی از پیچ وسط خیابون خاموش کرد! با هزارتا سلام صلوات استارت میزدم. قیـــــــــژ قیــــــــژ.. 
_ اه لعنتی ..
قیــــژ قیــــــژ... 
_خُب ب سلامتی! ممد دس  فرمونتم خراب شده. حتما تقصیر توئه ک ب همچین مرگی افتاده. (صحبت با درونیاتم.)
باز رفتیم جلو تر  تا اینکه سر یه پیچ خاموش شد ودیگه روشن نشد. 1 ساعتی روش استارت زدم هیج تأثیری نداشت. شماره خونه خاله هم نداشتم. به این فکر میکردم که چجوری شماره رو جور کنم که مامانبزرگ زنگ زد که ممد شام رو بیا اینجا و کلااینجا بمون تا خونواده برگردن. (ینی مهربونیش و زمانشناسیش عالی بود :> ) گفتم که کار دارم و نمیتونم بیام اما شماره خونه خاله چنده حالا ؟!(اون وسط چ سوالیه آخه)! شماره رو گرفتم، زنگیدم. شوهر خاله برای نجات یه چن لیتر بنزین آورد، ریختم تو باکش، راه افتاد. رسوندم به خونشون. افطار و گپ و گفت و ... . _خُب من میرم دیگه.. شوهر خاله تا پمپ بنزین همراهی کرد که هم یه موقه بنزین کم نیاد وسط راه بمونم هم مطمئن شه. (جدا دمش گرم.)
10 لیتر بنزین آزاد ریختم تو حلق وانت(کسایی که وانت سوار شدن میدونن 10 لیتر آزاد ریختن تو وانت ینی چی!) دیگه برگشتیم خلاصه. شوهر خاله هم که مطمئن شد سیستم حله رفت خونه. تو راه دنده 4 که میومد زور میزد. دور موتور رو میکشید پایین. حس میکردم بنزین درست نمیرسه. باز سر یه پیچ خاموش کرد. استارت، استارت، استارت... نوپ! خبری نبود. استارت، استارت، استـــــــــــــــارت گـــــــــاز، روشن شد. گفتم دیگه سرعت کم نمیکنم. اومدم تا 500 متری خونه، خو دیگه تو کوچه موچه سر پیچ نمیشه کم کرد سرعت رو! یه دقه سرعت کم شد، خاموش شد که دیگه روشن نشه. حدود نیم ساعت هر چی دعا و قران بلد بودمُ دور کردم. اما روشن نشد.
رفتم بقالیه (ساعت یک شب) حاجی بیا یه هُلی یه حرکتی بزن ببینیم چی میشه. هـــُــُــُـل، اســــتارت، تِـــِــپ تِــــِــپ ... روشن نشد. واسه اینکه مسیر سمت خونه سربالایی بود اونوری هُل میدادیم. خلاصه یه 300متری هم ما دورش کردیم. اما روشن نشد. ساعت یک و نیم شب هم کسی نبود اونجا یه کمکی بده. رفتم یه نگهبانی: شماره تمیر کاری کسی داری؟؟ 
اشاره به میزش میکنه: این هست! _خوبه؟ _کارتو راه میندازه.. _حساب کتابش چطوره؟ _کارتو راه میندازه.. _ :|
به نکمیر کاره زنگ زدم. گُفتم: حاجی اوضا ایجوریه، بیا یه 500 متری بکسولشم کنیم حله ها. به خونه برسه جنازه شم برسه حله. _نه حاجی میام راش میندازم. غمت نباشه. 
از اونور خاله زنگ زد: ممد کچایی پَ؟ _هیچی ماشین خراب شده. _عه؟  _آره دیگه :( _خُب الان میایم کمک _نبابا آخه الان چه کمکی از دستتون بر میاد؟!زنگ زدم تمیر کار. _الان کسی پیشت هس؟ _نَ، تنهام. _خُب پس میایم دیگه.
تمیر کار و خاله اینا با هم رسیدن. رفتیم سراغ ماشین. _تمیرکار: بروکاپوت رو بزن بالا  _ماشین: تَق  _من:برسونه خونه حله، تمیرم نشد بیخی باو..  _تمیرکار: نابا!! الان برات راش میندازم.. _من:ایشالا. 
یه فیوز و یه سوکت رو دید که آب شده!! _تمیرکار: اینا فرسایشین، براثر زمان خراب میشن. _من: حالا باس بزاره دقیقا امروز که من میخام برم بیرون خراب شه :|  _جمع: :))  _من :| 
دوتاش رو تویض کرد. _خُب یه استارت بزن. _ماشین: قیژ، ووُون وُوُن _من :| 
ماشینو خاموش کردم. _تمیرکار: :0 خودت خاموش کردی دیگه؟! _من: آره میخام باز امتحانش کنم. _تمیر کار: خودتم باورت نمیشه نه؟ _من: نه :> 
خلاصه یه 40 تومن واسه اون دو دیقه برید برامون. اونجام نمیشه  چیزی گف که! 
_من: حاجی نقد ندارم بریم عابر بگیریم؟ _شوهرخاله:نباو، من حساب میکنم فلن.  {چند دقیقه ای تعارفات رایج} سه چارتا بوق، خدافظی ... ساعت دو و نیم بامداد دوشنبه که دیگه تو فردا بودیم و دیروز نبودیم رسیدم خونه :( .
نتثجه اخلاقی: به وانت ها اعتماد نکنید. آنها را دوست ندارید. آنها سو استفاده میکنند./
پ.ن: تصویر مربوط به وانت سواستفاده گر مانیست و از گوگل یافت شده است.
محمد بیگدلی
۱۶:۰۳۰۴
تیر


حافظ :غزل شماره 143 : گنجور

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

کو به تایید نظر حل معما می‌کرد

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست

و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد

بی دلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد

این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا

سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست

گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد

محمد بیگدلی