دست نوشته های محمد بیگدلی

نوشته هایی از ذهن پریشان من

نوشته هایی از ذهن پریشان من

وبلاگ ساده و بی آلایش من
که هر وقت حسش باشه هر چی ک تو ذهن داغونم هست رو روی تارهای وب بنمایش میزاره./.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۴:۱۳ مادر

۲ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

۱۲:۳۸۰۶
مرداد
اگر زیاد میترسی، اگر ناراحتی قلبی یا قبلی داری. اگر نسبت فامیلی داریم. این نوشته رو نخون. اصأ وبلاگ رو ببند. ممنون.
زمان : دیشب، یکشنه 5 و دوشنبه 6 مرداد یکهزاروسیصدونودوسه. ساعت: 7:30 الی 2بامداد.
مکان: قـــــــــــــــــــــــــــمـ
خونواده رفته بودن مسافرت. منم بخاطر کارهام مونده بودم خونه. واسه افطار خاله گف برم خونشون که تنها نباشم. وانت تو خونه مونده بود. منم وانت رو دوس دارم(داشتم). حدودیه ساعت قبل اذون جم و جور کردم که برم. سر پیچا ک سرعت کم میشد و دنده رو پایین میدادم ماشین به پت پت میفتاد. سر یکی از پیچ وسط خیابون خاموش کرد! با هزارتا سلام صلوات استارت میزدم. قیـــــــــژ قیــــــــژ.. 
_ اه لعنتی ..
قیــــژ قیــــــژ... 
_خُب ب سلامتی! ممد دس  فرمونتم خراب شده. حتما تقصیر توئه ک ب همچین مرگی افتاده. (صحبت با درونیاتم.)
باز رفتیم جلو تر  تا اینکه سر یه پیچ خاموش شد ودیگه روشن نشد. 1 ساعتی روش استارت زدم هیج تأثیری نداشت. شماره خونه خاله هم نداشتم. به این فکر میکردم که چجوری شماره رو جور کنم که مامانبزرگ زنگ زد که ممد شام رو بیا اینجا و کلااینجا بمون تا خونواده برگردن. (ینی مهربونیش و زمانشناسیش عالی بود :> ) گفتم که کار دارم و نمیتونم بیام اما شماره خونه خاله چنده حالا ؟!(اون وسط چ سوالیه آخه)! شماره رو گرفتم، زنگیدم. شوهر خاله برای نجات یه چن لیتر بنزین آورد، ریختم تو باکش، راه افتاد. رسوندم به خونشون. افطار و گپ و گفت و ... . _خُب من میرم دیگه.. شوهر خاله تا پمپ بنزین همراهی کرد که هم یه موقه بنزین کم نیاد وسط راه بمونم هم مطمئن شه. (جدا دمش گرم.)
10 لیتر بنزین آزاد ریختم تو حلق وانت(کسایی که وانت سوار شدن میدونن 10 لیتر آزاد ریختن تو وانت ینی چی!) دیگه برگشتیم خلاصه. شوهر خاله هم که مطمئن شد سیستم حله رفت خونه. تو راه دنده 4 که میومد زور میزد. دور موتور رو میکشید پایین. حس میکردم بنزین درست نمیرسه. باز سر یه پیچ خاموش کرد. استارت، استارت، استارت... نوپ! خبری نبود. استارت، استارت، استـــــــــــــــارت گـــــــــاز، روشن شد. گفتم دیگه سرعت کم نمیکنم. اومدم تا 500 متری خونه، خو دیگه تو کوچه موچه سر پیچ نمیشه کم کرد سرعت رو! یه دقه سرعت کم شد، خاموش شد که دیگه روشن نشه. حدود نیم ساعت هر چی دعا و قران بلد بودمُ دور کردم. اما روشن نشد.
رفتم بقالیه (ساعت یک شب) حاجی بیا یه هُلی یه حرکتی بزن ببینیم چی میشه. هـــُــُــُـل، اســــتارت، تِـــِــپ تِــــِــپ ... روشن نشد. واسه اینکه مسیر سمت خونه سربالایی بود اونوری هُل میدادیم. خلاصه یه 300متری هم ما دورش کردیم. اما روشن نشد. ساعت یک و نیم شب هم کسی نبود اونجا یه کمکی بده. رفتم یه نگهبانی: شماره تمیر کاری کسی داری؟؟ 
اشاره به میزش میکنه: این هست! _خوبه؟ _کارتو راه میندازه.. _حساب کتابش چطوره؟ _کارتو راه میندازه.. _ :|
به نکمیر کاره زنگ زدم. گُفتم: حاجی اوضا ایجوریه، بیا یه 500 متری بکسولشم کنیم حله ها. به خونه برسه جنازه شم برسه حله. _نه حاجی میام راش میندازم. غمت نباشه. 
از اونور خاله زنگ زد: ممد کچایی پَ؟ _هیچی ماشین خراب شده. _عه؟  _آره دیگه :( _خُب الان میایم کمک _نبابا آخه الان چه کمکی از دستتون بر میاد؟!زنگ زدم تمیر کار. _الان کسی پیشت هس؟ _نَ، تنهام. _خُب پس میایم دیگه.
تمیر کار و خاله اینا با هم رسیدن. رفتیم سراغ ماشین. _تمیرکار: بروکاپوت رو بزن بالا  _ماشین: تَق  _من:برسونه خونه حله، تمیرم نشد بیخی باو..  _تمیرکار: نابا!! الان برات راش میندازم.. _من:ایشالا. 
یه فیوز و یه سوکت رو دید که آب شده!! _تمیرکار: اینا فرسایشین، براثر زمان خراب میشن. _من: حالا باس بزاره دقیقا امروز که من میخام برم بیرون خراب شه :|  _جمع: :))  _من :| 
دوتاش رو تویض کرد. _خُب یه استارت بزن. _ماشین: قیژ، ووُون وُوُن _من :| 
ماشینو خاموش کردم. _تمیرکار: :0 خودت خاموش کردی دیگه؟! _من: آره میخام باز امتحانش کنم. _تمیر کار: خودتم باورت نمیشه نه؟ _من: نه :> 
خلاصه یه 40 تومن واسه اون دو دیقه برید برامون. اونجام نمیشه  چیزی گف که! 
_من: حاجی نقد ندارم بریم عابر بگیریم؟ _شوهرخاله:نباو، من حساب میکنم فلن.  {چند دقیقه ای تعارفات رایج} سه چارتا بوق، خدافظی ... ساعت دو و نیم بامداد دوشنبه که دیگه تو فردا بودیم و دیروز نبودیم رسیدم خونه :( .
نتثجه اخلاقی: به وانت ها اعتماد نکنید. آنها را دوست ندارید. آنها سو استفاده میکنند./
پ.ن: تصویر مربوط به وانت سواستفاده گر مانیست و از گوگل یافت شده است.
محمد بیگدلی
۱۶:۱۰۲۳
آبان

امروز ک عاشورا بود با بچه ها رفتیم بیرون ، بدش واسه برگشت دیگه اتوبوسی ب خابگا نبود، رفتیم ی تاکسی بگیریم. سوار تاکسی شدیم و سر بحث باز شد، یارو مهندس برقِ اِلک بود، ی ماشینی دیدیم بنز بودش فک کنم، 

گفتش : اینو میبینید؟ حتا تو خابتونم آرزوشو نکنید ، خب اینو میبینی( اشاره به پراید) 10 سال دیگه شاید بش برسی ، اینیکی رو میبینی ؟ (اشاره به پارس) این 15 سال دیگه!

ماها: هاهاهاها (خنده)

بحث چرتیَن پرتیآ، ادامه پیدا کرد تا اینکه رسید ب جایی ک گف یه داستان کوتاهی نوشته به اسم "بزا مهندس شم" بدش خلاصه ش رو گف ک تو ادامه مطلب مینویسمش .

محمد بیگدلی