دست نوشته های محمد بیگدلی

نوشته هایی از ذهن پریشان من

نوشته هایی از ذهن پریشان من

وبلاگ ساده و بی آلایش من
که هر وقت حسش باشه هر چی ک تو ذهن داغونم هست رو روی تارهای وب بنمایش میزاره./.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۴:۱۳ مادر

۲۱ مطلب با موضوع «عمومی» ثبت شده است

۰۱:۰۲۲۳
مرداد

حدود یک و نیم سال از شبی که تصمیم گرفتم اولین دامنه رو بخرم و ذهن دیجیتال رو که اونموقه تو ذهنم زندگی دیجیتال بود رو بسازم. الان بعد از گذشت یک و نیم سال در حالی که هیچوقت تمرکز زیادی روش نمیزاشتم، داره تعداد واقعی بازدیدکننده هاش به چهل هزارتا میرسه. فقط 42 تا بازدید مونده تا تکمیل شه. میدونم رقم زیادی نیست. بعضی سایتا آنلایناشون 40هزارتا هست چه برسه بعد از یک و نیم سال! اما مسله ای که هست اینه که 40 واسه من مهمه. پس اینجا مینویسمش تا ثبت شه.

محمد بیگدلی
۱۲:۳۸۰۶
مرداد
اگر زیاد میترسی، اگر ناراحتی قلبی یا قبلی داری. اگر نسبت فامیلی داریم. این نوشته رو نخون. اصأ وبلاگ رو ببند. ممنون.
زمان : دیشب، یکشنه 5 و دوشنبه 6 مرداد یکهزاروسیصدونودوسه. ساعت: 7:30 الی 2بامداد.
مکان: قـــــــــــــــــــــــــــمـ
خونواده رفته بودن مسافرت. منم بخاطر کارهام مونده بودم خونه. واسه افطار خاله گف برم خونشون که تنها نباشم. وانت تو خونه مونده بود. منم وانت رو دوس دارم(داشتم). حدودیه ساعت قبل اذون جم و جور کردم که برم. سر پیچا ک سرعت کم میشد و دنده رو پایین میدادم ماشین به پت پت میفتاد. سر یکی از پیچ وسط خیابون خاموش کرد! با هزارتا سلام صلوات استارت میزدم. قیـــــــــژ قیــــــــژ.. 
_ اه لعنتی ..
قیــــژ قیــــــژ... 
_خُب ب سلامتی! ممد دس  فرمونتم خراب شده. حتما تقصیر توئه ک ب همچین مرگی افتاده. (صحبت با درونیاتم.)
باز رفتیم جلو تر  تا اینکه سر یه پیچ خاموش شد ودیگه روشن نشد. 1 ساعتی روش استارت زدم هیج تأثیری نداشت. شماره خونه خاله هم نداشتم. به این فکر میکردم که چجوری شماره رو جور کنم که مامانبزرگ زنگ زد که ممد شام رو بیا اینجا و کلااینجا بمون تا خونواده برگردن. (ینی مهربونیش و زمانشناسیش عالی بود :> ) گفتم که کار دارم و نمیتونم بیام اما شماره خونه خاله چنده حالا ؟!(اون وسط چ سوالیه آخه)! شماره رو گرفتم، زنگیدم. شوهر خاله برای نجات یه چن لیتر بنزین آورد، ریختم تو باکش، راه افتاد. رسوندم به خونشون. افطار و گپ و گفت و ... . _خُب من میرم دیگه.. شوهر خاله تا پمپ بنزین همراهی کرد که هم یه موقه بنزین کم نیاد وسط راه بمونم هم مطمئن شه. (جدا دمش گرم.)
10 لیتر بنزین آزاد ریختم تو حلق وانت(کسایی که وانت سوار شدن میدونن 10 لیتر آزاد ریختن تو وانت ینی چی!) دیگه برگشتیم خلاصه. شوهر خاله هم که مطمئن شد سیستم حله رفت خونه. تو راه دنده 4 که میومد زور میزد. دور موتور رو میکشید پایین. حس میکردم بنزین درست نمیرسه. باز سر یه پیچ خاموش کرد. استارت، استارت، استارت... نوپ! خبری نبود. استارت، استارت، استـــــــــــــــارت گـــــــــاز، روشن شد. گفتم دیگه سرعت کم نمیکنم. اومدم تا 500 متری خونه، خو دیگه تو کوچه موچه سر پیچ نمیشه کم کرد سرعت رو! یه دقه سرعت کم شد، خاموش شد که دیگه روشن نشه. حدود نیم ساعت هر چی دعا و قران بلد بودمُ دور کردم. اما روشن نشد.
رفتم بقالیه (ساعت یک شب) حاجی بیا یه هُلی یه حرکتی بزن ببینیم چی میشه. هـــُــُــُـل، اســــتارت، تِـــِــپ تِــــِــپ ... روشن نشد. واسه اینکه مسیر سمت خونه سربالایی بود اونوری هُل میدادیم. خلاصه یه 300متری هم ما دورش کردیم. اما روشن نشد. ساعت یک و نیم شب هم کسی نبود اونجا یه کمکی بده. رفتم یه نگهبانی: شماره تمیر کاری کسی داری؟؟ 
اشاره به میزش میکنه: این هست! _خوبه؟ _کارتو راه میندازه.. _حساب کتابش چطوره؟ _کارتو راه میندازه.. _ :|
به نکمیر کاره زنگ زدم. گُفتم: حاجی اوضا ایجوریه، بیا یه 500 متری بکسولشم کنیم حله ها. به خونه برسه جنازه شم برسه حله. _نه حاجی میام راش میندازم. غمت نباشه. 
از اونور خاله زنگ زد: ممد کچایی پَ؟ _هیچی ماشین خراب شده. _عه؟  _آره دیگه :( _خُب الان میایم کمک _نبابا آخه الان چه کمکی از دستتون بر میاد؟!زنگ زدم تمیر کار. _الان کسی پیشت هس؟ _نَ، تنهام. _خُب پس میایم دیگه.
تمیر کار و خاله اینا با هم رسیدن. رفتیم سراغ ماشین. _تمیرکار: بروکاپوت رو بزن بالا  _ماشین: تَق  _من:برسونه خونه حله، تمیرم نشد بیخی باو..  _تمیرکار: نابا!! الان برات راش میندازم.. _من:ایشالا. 
یه فیوز و یه سوکت رو دید که آب شده!! _تمیرکار: اینا فرسایشین، براثر زمان خراب میشن. _من: حالا باس بزاره دقیقا امروز که من میخام برم بیرون خراب شه :|  _جمع: :))  _من :| 
دوتاش رو تویض کرد. _خُب یه استارت بزن. _ماشین: قیژ، ووُون وُوُن _من :| 
ماشینو خاموش کردم. _تمیرکار: :0 خودت خاموش کردی دیگه؟! _من: آره میخام باز امتحانش کنم. _تمیر کار: خودتم باورت نمیشه نه؟ _من: نه :> 
خلاصه یه 40 تومن واسه اون دو دیقه برید برامون. اونجام نمیشه  چیزی گف که! 
_من: حاجی نقد ندارم بریم عابر بگیریم؟ _شوهرخاله:نباو، من حساب میکنم فلن.  {چند دقیقه ای تعارفات رایج} سه چارتا بوق، خدافظی ... ساعت دو و نیم بامداد دوشنبه که دیگه تو فردا بودیم و دیروز نبودیم رسیدم خونه :( .
نتثجه اخلاقی: به وانت ها اعتماد نکنید. آنها را دوست ندارید. آنها سو استفاده میکنند./
پ.ن: تصویر مربوط به وانت سواستفاده گر مانیست و از گوگل یافت شده است.
محمد بیگدلی
۰۰:۲۵۲۷
فروردين

امروز بلخره به اصرار سجاد و لطف لپتاپ ایمان بعد از مدت ها سختی (!) خریدمش. 8526339 

ایشالا سفارش کارا باش بیاد، تا جبران کنه..

محمد بیگدلی
۰۱:۳۲۰۵
آذر

  اطرافمان مشتی خزنده که راه به راه پوست می اندازند

و

  حقارتشان را در تصور تخریب ما زنده میکنند

  اینجا کسی نمانده که حتا شکایتی کند

  هیچ کس بزرگ نیست هیچ چیز عمیق نیست

  هیچ کداممان مهم نیستیم دیگر

  تنها سکوت سطحیه خاک گرفته ی حجم این کتاب هاست که 

زنـــده  است

محمد بیگدلی
۰۱:۰۴۲۳
آبان

تاجری 

حسینه راه انداخت

ابتدا 

آتش به عاشورا کشید

و من ا... توفیق.

محمد بیگدلی
۱۵:۳۲۱۴
مهر

تو سمت و سموت چین و کشور اژدها، چن وختی بود یه اژدهائه اومده بود، داشت همه چیو داغون میکرد.

یه دلیر مرد صفدر قهار، خودش رو آماده کرد ک بره اژدها رو بکشه. قهرمان پنبه ای قصه ما رف اژدها رو بکشه اما نتونس. برگش تو دهاتشون و یه کلاس اژدها کشی زد. از قضا شاگرداش ابتدا باید آزمون ورودی "اژدها کشون" میدادن تا جواز شرکت در کلاس ها رو کسب کنن. یه سری شاگردا ک میتونستن کلاس ها رو تا مقاطع بالا ادامه بدن، بعد از فارغلی میرفتن خودشون کلاس اژدها کشی میزدن.!. :|

الآن چندین ساله ک کلاسای اژدها کشی برگزار میشه و دیگه از آزمون ورودی اژدها کشون خبری هم نیس امـــــا هنوزم اژدها زنده س و ملت رو جزغاله میکنه :|

    - - هیچ شباهتی هم بین اژدها کشی با کـــار در صنعت تو دانشگاهای کیشورمون نیس .

 - - منبع : یک دوست خوب 

محمد بیگدلی
۱۵:۴۴۰۳
مهر

چن وخ پیش یه جایی بودم داشتن خونشون رو تعمیر میکردن. یه بنایی آورده بودن ک آدم خیلی جاافتاده و میانسال و رو فرمی بود. یه بحثی در مورد اینکه خوبی گم نمیشه مطرح شد. اون آقا بناهه شروع کرد یه خاطره ای گف:

چند سال پیش بود ک تازه بنزین ها رو کپنی(کارتی) کرده بودن. اونموقه بنزین با اینکه قیمتش 100 تومن بود اما مثه طلا شده بود. یه روز داشتم تو خیابون با همین پیکانم میرفتم دیدم یکی با یه حالت ملتمسانه ای داره 4لیتری زرد رو تکون میده و طلب بنزین میکنه. گفتم بزار برم بش بنزین بدم. پیاده شدم رفتم پیشش گفتم بد موقه بنزین تموم کردی :)) گف آره الان بیشتر از 2 ساعته ک اینجا وایسادم و بنزین میخام اما هر کی میبینه دبه(!) دستمه سرعتشو بیشتر میکنه. بش گف: تو ک نیسان داری و بنزین میخوره همیشه یه 4 لیتری درش رو کیپ کن بزار تو ماشینت. خطر و سختیش کمتر از اینه ک از این مردم بنزین بخای. اینجوری دیگه کارت گیر نمیشه.

بناهه گف رفتم 4 لیترش رو از باکم پر کردم و دادم بش گفم بریز تو باکت. تا طرف رفتش باکش رو پر کنه بدون هیچ حرف اضافه ای سوار ماشینم شدم و رفتم.

محمد بیگدلی
۱۷:۰۳۲۳
شهریور

،، بیست سال کامل پیش من در چنین روزی بدنیا اومدم (72/06/23) و از اینکه پام رو به این دنیا گذاشتم اینقد ناراحت بودم ک اصأ با همه قهر کرده بودم :| طوری ک گریه هم نمیکردم و ساکت تو بغل خودم جمع شده بودم! تا اینکه پرستاره منو اینقد زد ک صدام در بیاد و بیشتر متوجه این دنیا بشم. که حتا وقتی قهری و نمیخای تو این دنیا باشی ، میزننت تا بمونی( چقد خشن :| )

این اجباره. دیگه هر جور بخای در این مورد بام بحث کنی  و هرچقدم حرفه ای باشی(!) من قبول نمیکنم که تو این یک مورد اختیار هست. این یکی دیگه اجبار بود، که من پام به این دنیا باز بشه. 

 ,, هر چقد به مخم فشار میاد ،

 یادم نمیاد،

 که خاسته باشم،

پام به دنیا بیاد...  ،،

محمد بیگدلی
۰۱:۲۳۱۷
شهریور

یه زمانی تو زمانای قدیم زیاد میخوندم، هر از چندگاهی هم مینوشتم! داستان زیر رو چندین دفه نوشتم! الآن هم میخام از اول بنویسمش :) هر دفه هم متنش اندکی متفاوت میشه. اما ایده یکیه. ینی کلا ایده ش تو ذهنمه. فک میکنم ایده شو از یه جا دزدیدم. شاید هم واقعا مال خودم باشه. در هر صورت بعد از این مقدمه بیهوده، میریم سراغ اصل مطلب(!) .

::خدا،بندگانش،گل::

یه زمانی تو زمانای قدیم! در یک شب تاریک، خدا تمام بنده هاش رو جم کرد توی یک بیابون بی آب و علف. اونجا اونقدر تاریک بود که چشم، چشم رو نمیدید و هیچکسی نمیتونست اطرافیانش رو ببینه. خدا به همه بنده هاش یک لیوان آب و یک دونه‎ی گل داد و به بنده هاش گف که : ازتون میخام این گل رو بکارید، اگر همه شما اینکار رو بکنید، فردا این بیابون به یک گلستان بزرگ و زیبا تبدیل میشه.

محمد بیگدلی
۱۶:۰۴۱۶
تیر

امروز از شانسم یه جورایی خوب بیکارم و البته خوب هم حال دارم 

بخاطر همین قصد کردم دوتا پست بزارم

از من ک یه گونی فراخم حقیقتا بعیده. قرار شده بعد از 22بهمن سال پیش (!) دومین شماره نشریه پس عمه م ک یه جورایی هم ضمیمه روزنامه اعتماد توی جنوبغرب استان تهرانه چاپ بشه. منم ک اینجا بودم و داشتم کارای کامپیوتری ستاد روحانی رو انجام میدادم. یه روز اومد گفت ک ممد توأم یه مطب بده دیگه!

من نمدونم آدم قحطی بود رسید به من واسه اینکه براش مطلب بدم؟! منم ک اصأ نمتونم آدم وار مطلب بندازم گشتم و گشتم و گشتم و مطلب «روحانی مچکریم» رو ارائه دادم. جات خالی کلی ملت رو خندوندم ! بازم مثه همیشه همین کار فقط از دستم بر میاد ک تو هر شرایطی ملت و امت رو بخندونم :| نمدونم کارم درسته یا نه اما خودم از ته قلب از این بابت خوشحالم 

پسر عمه م گف ک مطلبمو به اسم خودم میفرسته و پس فردا منتشر و چاپ میشه. امید وارم بتونم همچنان به زندگی الکی ام ادامه بدم  و بابت حدودا 256 کلمه سرمو ب باد ندم 

تو ادمه مطلب متن رو گذاشتم . اگه حوصلشو دارید بخونید آنچنان خالی از لدف نیس !

محمد بیگدلی