خــدا،بنــدگانش،گــل
یه زمانی تو زمانای قدیم زیاد میخوندم، هر از چندگاهی هم مینوشتم! داستان زیر رو چندین دفه نوشتم! الآن هم میخام از اول بنویسمش :) هر دفه هم متنش اندکی متفاوت میشه. اما ایده یکیه. ینی کلا ایده ش تو ذهنمه. فک میکنم ایده شو از یه جا دزدیدم. شاید هم واقعا مال خودم باشه. در هر صورت بعد از این مقدمه بیهوده، میریم سراغ اصل مطلب(!) .
::خدا،بندگانش،گل::
یه زمانی تو زمانای قدیم! در یک شب تاریک، خدا تمام بنده هاش رو جم کرد توی یک بیابون بی آب و علف. اونجا اونقدر تاریک بود که چشم، چشم رو نمیدید و هیچکسی نمیتونست اطرافیانش رو ببینه. خدا به همه بنده هاش یک لیوان آب و یک دونهی گل داد و به بنده هاش گف که : ازتون میخام این گل رو بکارید، اگر همه شما اینکار رو بکنید، فردا این بیابون به یک گلستان بزرگ و زیبا تبدیل میشه.
خدا این درخواستش رو به بنده هاش گفت و دونه و یک لیوان آب رو به بنده هاش داد و رفت..
تو اون شب تاریک، یکی از بنده ها در حالی که واقعا تشنه ش شده بود، با خود فکر کرد که : اگر م این لیوان آب رو بخورم، هم تشنگیم رفع میشه، هم اینکه فردا اگه یک گل بین اینهمه گل نباشه که چیزی نمیشه! بهر حال اینجا قراره گلستان شه! یه گل من اگه نباشه تأثیر خاصی نمیزاره! خدا هم که رفته، کسی هم که منو تو این تاریکی نمبینه! پس بهتره همین کار رو بکنم.
اون بنده یک لیوان آبش رو میخوره..
فردای اون شب تاریک با حضور آفتاب درخشان کم کم روشن میشه، با اومدن روشنایی خدا هم میاد تا ببینه بنده هاش چه گلستانی رو براش آماده کردن.
تو اون روز آفتابی و در اون بیابون گرم تنها یک گل بود که روئیده بود! اونقد هوا ضمخت و خشن بود که اون یک گل هم طاقت سرپا موندن نداشت و پژمرده شد..
از اون روز به بعد همه توی اون بیابون موندن و خدا هم از پیششون رفت..
ای بابا ما رو که لینک نکردی داداش ؟ اینه رسمش ؟